سيماي نجراب در آهينه ئي تاريخ
بشیر سخاورز
سيماى نجراب در بابرنامه
به گمان من كه نجراب حتى در زمانه هاى بسيار پيشين جايى گزين در ميان كتابهاى تأريخ نگاران داشته است؛ و آن به سببى كه اين منطقهء خوش آب و هوا نه تنها از نقطه نظر زيبايى طبيعى ارزشمند است، بلكه به سبب داشتن مردمان شجاع و ميهن پرست، هم جاى ويژه اى را در ميان تأريخ نگاران دارد. در كتاب هاى قديم تأريخ كه با دريغ از گرد ايام به دور نمانده اند، روايت ها از دليرى مردم نجراب در برابر اسكندر مقدونى آمده است، اما اگر از اين روايتهاى پيشين تأريخ بگذريم، "تزك بابرى" و يا "يادداشتهاى ظهير الدين محمد بابر" شاه مغولى كه به خودش شاه كابل لقب داده بود جاى ويژه اى در شناخت كابل آن روز و به خصوص نجراب را دارد. قابل دقت است كه وقتى بابر از كابل آن روز در ياداشتهايش سخن مى گويد، هدفش از كابلى نيست كه ما با ابعاد امروزش مى شناسيم؛ همان طورى كه كابلشاهان، تنها شاهان كابل امروز نبوده اند و آنها در حقيقت بر سرزمين بزرگى فرمانروايى مى كردند كه به كابلستان معروف است و فردوسى هم زمانى كه به كابل مى نگريسته است، مرامش همان كابلستان بوده است.
در كابلستان آن روزگار، نجراب كه فاصلهء بسيار كمى از شهر كابل دارد، توجه شاهان و فرمانروايان را به سبب زيبايى طبيعى، ميوه هاى فراوان و حاصلات پربار زراعتى خود، جلب مى كرد. قوهء جذب نجراب تا زمان امير حبيب الله خان فرزند امير عبدالرحمان خان، همان طور مانند پيش نيرومند بود و امير حبيب الله خان چه در زمانى كه شهزاده بود و چه در زمانى كه فرمانرواى افغانستان شد، هماره به نجراب مى آمد و به سير و سياحت و شكار مى پرداخت.
بارى پنج سده پيش، ظهيرالدين محمد بابر در يادداشت هايش از 14 شهرستان مهم اطراف کابل نام می برد که آنها عبارت اند از ننگرهار، عليشنگ، الينگار، مندراو، کنر و نورگل، نجراو (نجراب)، پنجشير، غوربند، کوهدامن، لوگر، غزنی، زرمت، برمل و بنگش.
شرح مفصلی در مورد کابلستان آن روز به طور مثال طرز زندگی مردم، وضع اجتماعی و اقتصادی، طبيعت، سنت معماری، امور کشاورزی، دامداری، باغداری، موسيقی و طرح شهر سازی، در يادداشت های بابر آمده است. شايد بعضى از تفصيلها و تحليلهايى که وی دارد ممكن باعث واکنش در ميان پژوهشگران امروز ما شود، اما اگر از همچو مسايل فراتر رويم و يادداشت های بابر را اعتبار ديگری بدهيم، به صراحت می توانيم گفت که تا زمان نوشتن بابرنامه و حتی بعد از آن نويسنده ای را نميتوانيم يافت که چنان به تفصيل در مورد شهر های کابلستان حرف زده باشد. تفسير زيبای او در ستايش درۀ استالف که بهشت روی زمين بوده است و جا های ديگری چون سنجد درۀ قره باغ، لغمان و نجراو (نجراب)، چنان جذاب و در عين حال نزديک به واقعيت است که انسان را بر می انگيزد که ای کاش می توانست پنجصد سال پيش، در زمان حيات بابر، در کابلستان زندگی می کرد. البته شاعران چندی وجود داشته اند که گاهی در قصيده و يا غزل به وصف زيبايی کابل پرداخته اند، اما به جرأت می توان گفت که کسی تا آن روز و بعد از آن شرح جامعی از محلات زيباي کابلستان نداده است. او مى نويسد: "محلات نزديک کابل هوای گرم و سرد دارند. با يک روز سوار بر اسب مى شود به جايی رسيد که آن سرزمين هيچ وقت برف را نديده است و باز به فاصلهء يك ساعت به جاي ديگری می توان رسيد که کوه هايش هميشه پر از برف است." منظور بابر از ذكر اين دو محل زيبا، پغمان و ننگرهار بوده است. در آن روزگار ميوه در کابل و محلات نزديک به آن وافر بود مثل انگور، توت، انجير،خرما، زردآلو، بادام، پسته، چهار مغز، انار، سيب، ناك، خربوزه، شفتالو، آلو، سنجد وغيره. اما آنچه بيشتر از ديگر ميوه ها بابر را مفتون خود ساخته است جلغوزهء نجراب است كه او به تفصيل پيرامون اين ميوه كه در آن روزگار تنها در نجراب پيدا مى شد، نوشته است.
بهتر است آنچه كه خود ظهيرالدين محمد بابر در وصف نجراب نوشته است ذكر قول شود. او مى نويسد: "يك ديگر تومان نجراو است. به طرف شرق شمال كابل در كوهستان واقع شده. عقب او در كوهستان تمام كافرانند و كافرستان طور گوشه ايست انگور و ميوهء او بسيار. در زمستان مرغ را بسيار پرواز مى كنند. در كوهستان او ناژو و جلعوزه و چوب بلوت (بلوط) و جنجك بسيار مى شود. درخت ناژو بلوت و جلغوزه از اين پايانتر مى شود و در نجراو بالا اصلاً نمى شود. اينها از درختهاى هندوستانند. چراغ تمام مردم كوهستان از چوب جلغوزه است. مثل شمع روشن مى شود و مى سوزد خيلى غرابت دارد. "
كسى نمى تواند از طبيعت سرشار از زيبايى نجراب چشم پوشى كند. اگر طبيعت را چون دستى بينگاريم، پنج درهء نجراب مى تواند پنج انگشت اين دست زيبا باشد. بابر به تكرار از زيبايى طبيعى نجراب در كتابش ياد كرده است و دره ها، كوه ها، جويبار ها و درياى نجراب را مى ستايد و به سببى كه خود چشم روشنى براى بينش طبيعت داشته است، هماره در ترصد بوده تا آنچه از زيبايى در خور ستايش است، از قلمش نيفتد. او نه تنها از عالم زيباى نباتى در نجراب سخن مى گويد، بلكه عالم حيوانى آن را كه شگفتى زاست از چشم دور نداشته است. او از وجود حيوانى كه به نام روباه پرنده مشهور است از دهان سپاهيانش مى شنود كه اين حيوان روباه گون مى تواند از شاخه اى به شاخهء ديگر درخت بپرد. ظهير الدين بعد از شنيدن اين داستان مى خواهد هر طورى كه شده اين حيوان را ببيند و امتحان كند كه آيا مى تواند بپرد يا نه. او مى نويسد: "و در كوهستان نجراو روبه پران مى شود. روبه پران يك جانوريست از موشك پران كلانتر. در ميان هر دو دست و هر دو ران او پرده ييست در رنگ بال شب پره. دايم مى آوردند مى گويند كه از درختى به درخت نشيب رو به يك گز انداز مى پرد. من خود پريدن او را نديده ام، اما به درختى گذاشته شد، چسپيده چست برآمد و از آن جا پراينده شد. مثل پرنده بال هاى خود را گشاد، بى آزار فرود آمد. در اين كوهستان جانور لوحه مى شود. اين جانور را بوقلمو مى گويند. از سر تا دم او پنج شش رنگ مختلف دارد. مثل گردن كبوتر براقست. كلانى او برابر كبك درى مى باشد. غالباً كبك درى هندوستان همينست. آن مردم عجب چيزى روايت كردند. در وقتى كه زمستان مى شود، در دامنهء كوهها فرود مى آيد، اگر پرانيدند، همين كه از باغ بالاى انگور گذشت، ديگر اصلاً نمى تواند پريد و مى گيرند. در نجراو يك موش ديگر مى شده است. موش مشكين مى گويند كه بوى مشك ازو مى آيد. آن را من ديده ام."
از ياداشتهاى بابر بر مى آيد كه كوهستانهاى نجراب پر از جانوران و پرندگان شگفت شمايل بوده اند. و جود همين حيوانات و پرندگان بوده است كه اشخاص مقتدرى چون بابر و شاهان ديگر به شمول امير حبيب الله خان را تحريك مى كرد تا به غرض شكار به اين جا بيايند. با دريغ كه به سبب بى توجهى دولتمداران از اين حيوانات و پرندگان شگفت شمايل ديگر خبرى نيست و حتى آن پلنگ معروف نجراب كه تا سى سال پيش، در زمستانها از كوهها به روستا هاى نجراب مى آمد و ترس در دل روستايين ايجاد مى كرد، از كوههاى نجراب كوچيده است و يا به دست مردمانى كه اهميت اين گونه حيوانات را در زيبايى طبيعى منطقه درك نمى كنند، نابود شده است.
در تصاوير ديگری که بابر از مردم ميدهد، يكى تصوير مردمان نجراو، درۀ نور و کافرستان است که او آنها را مردمان جنگاور و دليری ميداند که در مقابل نيروی اجنبی تا آخرين رمق مى جنگند. او برای تأديب مردم پچغان (نجراو) يکی از سپه سالاران ورزيدۀ خود را می فرستد که اين سپه سالار نمى تواند پيروزى چشمگيرى بدست آورد. بابر از شجاعت مردمان "روستاى غين" و رهبر شان "حسين خان غينى" سخن مى راند كه اين مرد چون شير ژيان در برابر سپاه او با مردانگى غير قابل تصور مى جنگد و نمى گذارد كه سرزمينش به دست سپاهيان بابر بيفتد.
اما تنها جنگاورى و دلاورى نمى تواند در برگيرندهء تمام اوصاف نيكوى آدمى باشد و براى انسان نيكو لازم است تا صفات ديگرى چون سخاوت، انساندوستى، مهربانى و همزيستى را هم در خود جلوه گر سازد و وقتى از اين اوصاف حرف در ميان است، مردم نجراب به خوبى جلوه گر اين اوصاف اند. اين مردم به سخاوت، مهربانى و انساندوستى مشهور هستند و كمتر بيگانهء را مى توان يافت كه از اين اوصاف نيكوى مردم نجراب ياد نكرده باشد. البته اين سخاوت و مردانگى مردم نجراب در تأريخ نزديك به خوبى آشكارا است، به خصوص در جنگ اول و سوم افغان و انگليس و هم در آن زمانى كه امير حبيب الله خان كلكانى بعد از جنگ با نادرشاه از كابل به نجراب پناه برده بود.
نجراب در زمان جنگ اول افغان و انگليس
جنگ اول افغان انگليس، جنگى ميان دو قدرت، دو شاه و دو فرمانروا نيست. اين جنگ در حقيقت يك انقلاب مردميست در برابر استعمار انگليس و نابرابرى هاى اجتماعى . اين جنگ در عين حال اولين جنگ مردميست كه مردم افغانستان و نه كسانى چون نواب، پادشاه و يا شهزاده رهبر آن بوده است، اما البته هر جنگ مردمى در عين حال سود جويانى هم داشته كه خيزش مردمى را به سود خود استفاده كرده اند. در تأريخ جهان شرق و غرب نمونه هاى خوبى از اين خيزش مردمى و سود جويى فردى مى توان يافت – مانند انقلاب بزرگ فرانسه كه با شيپور بى نوايان نواخته شد و با دسيسهء افرادى چند به خاموشى گراييد.
در هفتم ماه اگست سال ١٨٤٠ عيسوى، هنگامى كه انگليسها شاه شجاع را بر تخت كابل نشاندند، مردم كابل و نواحى آن به شمول مردم نجراب از اين تاج بخشى رضايت نداشتند. اين نا رضايتى دو سال بعد از اشغال افغانستان به دست انگليسها از قوه به فعل درآمد و مردم نجراب از اولين كسانى بودند كه به كمك برادارن و خواهران كابلى خويش براى رهانيدن افغانستان از چنگ استعمار شتافتند. موهن لال جاسوس انگليس و نويسندهء كتاب "امير دوست محمد خان" كه در عين حال از نوكران وفادار "الكساندر برنس" سفير انگليس در كابل بود، نقش مردم نجراب را در كشتن سفير انگليس در كتابش روشن ساخته است. او در اين كتاب از دو قهرمان : يكى ميرمسجدى خان كوهستانى و ديگرى سلطان محمد خان نجرابى ذكر مى كند و مى گويد كه اين دو نفر رهبرى مردمان كوهستان و نجراب را داشتند كه بر سفارت انگليس كه در جوار چهارچتهء كابل بود، هجوم بردند و سر "الكساندر برنس" را پس از قطع كردن از جسمش بر سرنيزه افراشتند. مؤرخ نامور كشور مير غلام محمد غبار هم مى نويسد كه مير مسجدى خان به هميارى سلطان محمد خان علم جهاد را بر ضد انگليس در نجراب بالا كرد و از آن ديار مردمان زيادى را براى درهم شكستن صف استعمار انگليس به دور خود جمع كرد. اين قيام ملى كه از برجسته ترين قيامهاى مردمى بر ضد استعمار است، در تأريخ بشر نمونهء پرافتخار ملتى است كه توانسته با دست خالى در برابر نيرومندترين كشور استعمارى بياستد و استعمار را به شكست مواجه كند – چنان شكستى كه از هيجده هزار سپاه رويين تن و شكست نخوردهء انگيس تنها يك شخص به نام "داكتر برايدن" نيم جان به جلال آباد نزد سپاه ديگر انگليس برسد.
با دريغ پس از آن كه انگليسها مى توانند جنبش مردمى را با بركنارى يك امير و برپايى امير ديگر خاموش سازند، دو قهرمان ملى افغانستان يعنى سلطان محمد خان نجرابى و ميرمسجدى خان كوهستانى را توسط جاسوسان خود مسموم مى كنند تا يادوارهء از اين دو قهرمان باقى نماند.
نجراب در زمان جنگ سوم افغان و انگليس و يازده سال بعد
در جنگ سوم افغان و انگليس مردم نجراب سهم فعال داشتند و در اين جنگ قربانيان زيادى را براى رسيدن به آرمان آزادى و دفاع از وطن ارمغان صفحات پر افتخار تأريخ ساختند و خوشبختانه دولت آزادى خواه امان الله خان اين راد مردى مردم نجراب را ناديده نگرفت و در منار ها و يادمانهاى تأريخى، به ويژه منار پل محمود خان، نام اين شيرمردان حكاكى شده است.
خصوصيت جوانمردى و از خود گذرى مردم نجراب در كتاب "افغانستان" تأليف لويى دوپرى نويسندهء معروف امريكا به خوبى بازتاب شده است. زمانى كه شاه ولى خان برادر نادرشاه به قصد گرفتن كابل از دست حبيب الله خان كلكانى ارگ كابل را به محاصره كشيده بود، جنگ شديدى در اطراف ارگ رُخ داد و امكان آن مى رفت كه به زودى ارگ در دست سپاه شاه ولى خان بيفتد، اما در ميان گير و دار جنگ، ناگهانى حبيب الله خان كه در شجاعت معروف بود، با زنش كه در عقب اسبش سوار بود و در حاليكه تفنگ در دست داشت به سوى سپاه شاه ولى خان به شليك گلوله پرداخت تا راهش را براى فرار باز كند. اين شجاعت حبيب الله خان باعث شگفتى در ميان سپاه شاه ولى خان شد و بدون آن كه جسارت شليك كردن به سوى حبيب الله خان را داشته باشند، گذاشتند كه او با زنش به سلامت فرار كند و از راه گلبهار خود را به نجراب برساند. مردم نجراب كه از سياست نادر خان كه به سپاه جنوبى اش پيمان بسته بود كه: "مال مردم شمالى از شما و سر شان از من" منزجر بودند، آمدن حبيب الله خان را در ميان شان استقبال كردند و به زودى حبيب الله خان توانست كه از همين گردان جنگاور نجراب و مردم كوهستان ٦٠٠٠٠ (شصت هزار) سپاه آماده كند، اما نادر شاه كه جنگجويانش را پس از غارت كابل و شمالى از دست داده بود و آنها پس از گرفتن غنايم به زيستگاه خود برگشته بودند، مى دانست كه ياراى رويارويى با حبيب الله را ندارد - از راه مدارا پيش آمد و در قرآن امضا كرد كه اگر حبيب الله به كابل نزد او بيايد نه تنها او را مجازات نمى كند بلكه وظيفهء صدارت را به او مى گذارد. اين كه بعد از آمدن حبيب الله به نزد نادرشاه چه اتفاق مى افتد به همگان روشن است، اما ذكر اين گوشهء از تأريخ به سببى بود كه يكبار ديگر سهم مردم نجراب را در دادخواهى روشن ساخته باشيم و با وصفى كه اين مردم آگاه بودند كه در صورت شكست امير حبيب الله خان كلكانى، نادرشاه بر آنها رحم نخواهد كرد و مال و جان شان در خطر خواهد افتاد، نگذاشتند تا به امير حبيب الله خان كلكانى كه به ايشان پناه آورده بود دست رد بر افرازند.